چطور در زندگی انتخاب کنیم و خودمان را باور کنیم؟
بخش بیستم
وقتی ما در احساست منفی باقی میمانیم و “نمیتوانمهای” خودمان را میپذیریم، درواقع از جهاتی خیال خودمان را راحت میکنیم چون دیگر لازم نیست که برای خودمان قدمی برداریم و مجبور نیستیم تغییری ایجاد کنیم. اما اگر “نمیتوانم” من یک “نمیخواهم” و نشانگر قدرت انتخاب من برای مسیر فعلی باشد، آنوقت است که باید یا بدون گله و شکایت و با رضایت شرایطمان را بپذیریم یا باید تغییری ایجاد کنیم.
در واقع فایده ماندن در احساسات منفی قالب شده از تفکر ما، این است که ما دیگر لازم نیست خلاف عادات خود پیش برویم. به همین علت هم در استفاده از کلمات جدید در مکالمههای درونی خود مقاومت میکنیم چون جزئی از وجود ما نمیخواهد که مسئولیت را بپذیرد.
اما اگر مصر باشیم و تکرار و تمرین داشته باشیم و با دقت در کلام خود، بایدهای غیر ضروری را به “میخواهم” و نمیتوانمهای غیرواقعی را به “نمیخواهم” تبدیل کنیم؛ به تدریج قادر خواهیم بود که گزینشهای اصلی و قدرت انتخاب خودمان را ببینیم و به آنها عادت کنیم. چون با این پذیرش دیگر خودمان را با اینکه قدرت در دست دیگران و سایر نیروهای مرموز خارج از ماست، فریب نمیدهیم بلکه انگیزه بیشتری برای ادامه و تلاش بیشتر پیدا میکنیم.
مثلا تصور کنید که یکی از اهداف شما خواندن یکی از دروسی است که به آن علاقمند هستید. اما درگیر این مشکل ذهنی هستید که مرتب این را به خودتان میگویید که نمیتوانید مطالعه کنید. این بار روش خودتان را تغییر دهید و بگویید: “نمیخواهم مطالعه کنم!”. چون کسی غیر از شما در جایگاه انتخابهای زندگیتان نیست. در این حالت امکان اینکه علت را پیدا کنید خیلی بیشتر میشود چون وقتی که علت را از خودتان صادقانه میپرسید، علتها به ذهن شما میآیند. شاید یکی از علتهای شما تمرکز نداشتن باشد، خب در این حالت چرا قدرت تمرکز خودتان را بالاتر نبرید؟ یا شاید هم مطالب را از یاد میبرید، پس باید برای تقویت حافظه خودتان قدمی بردارید. شاید هم آنقدر که فکر میکنید به آن درس علاقمند نیستید؛ در اینصورت چرا انتخاب خودتان را عوض نمیکنید؟
این نوع گفتار سطح صداقت شما با خودتان را هم افزایش میدهد و شما بالغانه متوجه میشوید که چه احساسی دارید و برای آن چه بهایی میدهید و هنوز هم حاضر هستید آن بها را بپردازید یا نه؟
در حقیقت شرایطی که ما انتخاب کننده نباشیم و قدرت انتخاب در دست ما نباشد، خیلی نادر هستند. همانطور که ویکتور فرانکل در کتاب “انسان در جستجوی معنا” مینویسد، حتی در زندان نازی نیز انتخاب نهایی برای هر کس باقی میماند، هر کس میتواند واکنش و گرایش خودش را انتخاب کند.
پس بپذیرید که تنها شما قدرت انتخاب را در دست دارید.
بخش بیست و یکم
میدانیم این نظریه که “شما هستید که عارضههای خودتان را انتخاب میکنید” نظریهای است که قبول آن در ابتدای امر خیلی سخت به نظر میرسد. اما دفعه بعد که گرفتار سر درد، پشت درد، حمله آسم، بالا رفتن فشار خون یا سرخوردگی شدید، از خودتان به طور جدی بپرسید که چه پاداشی به من میرسد؟ از چه چیزی میخواهم دوری کنم؟ یا این روش برای مقابله با کدام تنش درونی من برنامه ریزی شده است. آیا من هنوز درگیر آموختههای قبلی خودم هستم؟
مسلما عوارض جسمی و روانی نیاز به معالجه توسط متخصص دارند. اما حتما در عین حال یکی از ذهنیتها و باورهای ما را نسبت به خودمان هم پوشش میدهند. آگاهی از ذهنیتها و باورهای شما شاید شما را از شر عوارض جسمی و روانی خلاص نکند، اما مسیر شما را برای انتخاب راههای سازندهتر استفاده صحیح از قدرت انتخاب در برخورد با تأمین نیازهای زندگی شما، مشخصتر میکند.
بخشی از سازندگی خود در مسیر شناخت قدرت انتخاب این است که به خودتان این اجازه را بدهید، که مسیرهای اصلی زندگیتان را بشناسید. شما به مسیرهای جدید دست پیدا نمیکنید مگر اینکه بتوانید راههای انتخاب جدیدتان را کشف کنید و این راههای انتخاب در پس همان مکالمات درونی صحیح نمایان میشوند چون تا سوالی نباشد پاسخی هم نیست پس اگر هر بار خودتان را در اجبار و جبر دیدید، از خودتان بپرسید که آن جبر واقعی هست یا فقط یک ” اکنون نمیخواهم” هست؟
بعد به دنبال این سوال از خودتان بپرسید، چه سودی از بودن در آن موقعیت میبرید؟