کتاب “چاه” از محمدعلی تشکری بهشتی
درباره کتاب
داستان چاه روایتیست از حادثهای واقع شده در سال ۱۳۶۱ در مشهد با این تفاوت که در قالب قصهای روستایی به تصویر آمده است.
حادثهای تلخ باعث میشود که جن در وجود نوزادی در بدو تولدش او را تسخیر کند. این اتفاق در کنار داستانهای شیرین و جذاب عاشقانهاش حوادثی را به تصویر کشیده است تا هیجان و ترس را برای خواننده به وجود آورد. روایتی از فداکاری اعضای خانواده و در پی دور کردن جن از زندگی آن طفل و کل روستا برگرفته از صحنههایی مستند میباشد. (این کتاب برای عزیزانی که ترس اثر منفی در روحیه آنان دارد توصیه نمیشود.)
قسمتی از داستان
چشمهای آسمان گشوده شده بود. افق نشان میداد که تاریکی شب به پایان رسیده است. نور خورشید تابستانی، آرام آرام بر آسمان و زمین رنگ میپاشید؛ و جهان زیباییهایش را نمایان میکرد.
رضا ده ساله بود. پسربچهای بازیگوش و بیپروا و قلدر. جواد دوازده ساله نیر باهوش و مودب بود و یار همیشگی پدر در مزرعه. آنان یک دختر هشتساله نیز داشتند به نام زینب. دختری شیرینزبان با موهای پرچین و شکن، که تمامی اهل ده او را دوست داشتند و آرزویشان بود دخترشان شبیه او باشد.
زهرا خاتون با عشق و فداکاری به فرزندانشان میرسید و آنان را تر و خشک میکرد. او چنان مهربان بود که حسنعلی وی را بزرگترین ثروت معنوی زندگی خود میخواند؛ اما مهربانی زهرا خاتون تنها صرف خانواده نمیشد. او رازدار زنان ده بود. هرکس مشکلی داشت، با او در میان میگذاشت. گویی زهرا خاتون سنگ صبور اهالی ده بود.
زهرا خاتون همانند دیگر زنان ده افزون بر کارهای خانه و تربیت بچهها، در فصل کاشت یا برداشت همراه شوهرش و دیگر فرزندان به مزرعه میرفت؛ و به دستان همسرش کمک میکرد. او سختیهای زندگی روستایی را پذیرفته بود؛ اما توقع داشت بتوانند برای فرزندانشان زندگی بهتری فراهم آورند؛ خاصه حسین باهوش و بااستعداد که همیشه به پزشک شدن او میاندیشید. برای همین حسین را تشویق میکرد بیشتر و بیشتر درس بخواند؛ و کمتر به مزرعه برود…