چطور خودباوری را در خود تقویت کنیم؟ (بخش ششم و هفتم)
در تمرین عملی بخش پنجم، لازم بود که بتوانید در مرحله دوم با قلبی سرشار از محبت همانطور که با افراد مهم زندگی خود صحبت میکنید با خودتان گفتگو کنید. اما احتمالا بعضی از شما تجربه متفاوتی داشتید. ممکن است تمرین در مرحله دوم برای شما سطحی به نظر رسیده باشد یا نتوانسته باشید آنطور که باید نسبت به خودتان احساس احترام بکنید. شاید لازم است دوباره به ریشهها برگردیم و دوباره آنها را بررسی کنیم.
اغلب ما در دستهبندی افراد به بازندهها و برندهها سنتی عمل میکنیم. برندهها کسانی هستند که چیزهای بیشتری دارند، پول بیشتر، شهرت بیشتر، امکانات بیشتر، جذابیت بیشتر و…، و بازندهها درست برخلاف برندهها همنشین کلمه کمترینها هستند.
اما وقتی دقیقتر بررسی میکنیم، متوجه میشویم که خودمان هم بارها شاهد افرادی بودیم که با این تعریف برنده بودند اما خوشبخت نبودند. یعنی تمام چیزهایی که باید آنها را خوشبخت کند دارند اما احساس خوشبختی را ندارند.
پس اگرچه ما در زندگی برای احساس خوشبختی به دنبال چیزهای قابل لمس هستیم اما عوامل خارجی خوشبختی ما را تضمین نمیکنند.
برندههای واقعی کسانی هستند که به طور کامل پذیرفتهاند که منحصر به فرد هستند و بازندهها کسانی هستند که سعی میکنند خودشان را شبیه دیگران بکنند.
یعنی برنده بودن در اصل به معنای آزاد بودن است، آزادی برای اینکه خودمان باشیم. ما حق داریم مسیر خودمان را انتخاب کنیم و البته باید این حق را برای دیگران هم قائل باشیم. تنها این مسیر میتواند ما را به یک ارتباط برنده-برنده برساند. ارتباطی که در آن هر فرد بدون تجاوز به حق دیگری حق داشته باشد که “خودش” باشد.
اغلب عادت کردیم وقتی برای برنده بودن آماده میشویم به بازنده بودن دیگری فکر کنیم. در تمرین عملی احترام هم اغلب ما دچار همین مشکل هستیم. وقتی به دیگری احترام میگذاریم به طور ضمنی به خودمان بیاحترامی میکنیم و اغلب این کار را با سوءاستفاده از کلماتی مثل “کوچیک شما هستم!” یا “ناقابله” و از این قبیل کلمات انجام میدهیم.
آیا آماده هستید که در کنار برندهها برنده باشید، بدون رضایت به بازنده بودن فرد دیگری؟
ممکن است باور این نکته مشکل باشد که اگر ما مردد و یا بازنده هستیم، انتخاب خود ما است. چرا شخص عاقل باید این کار را انجام دهد و انتخاب کند که مردد یا بازنده باشد؟
برای پاسخ به این سوال لازم است که نگاهی به دوران کودکی خود بیاندازیم. وقتی کودک هستیم پدر و مادر برای ما حکم خدایان را دارند. نظر آنها نسبت به ما واقعیت ما میشود و ما به آن آموخته میشویم.
اگر شما دارای والدین و یا معلمهایی بودید که اهل عیبجویی و انتقاد و سرزنش نبودند، باید بگوییم که جزو افراد نادری هستید. چون با توجه به اینکه والدین و بزرگترهای ما هم حتما تجربههای تربیتی ناخوشایند یا حداقل غیرخوب را داشتند بدیهی است که توجه لازم برای پذیرش خود واقعی ما را نداشته باشند و حالا آن تجربهها، کودکی ما و خود واقعی ما را تحریف میکنند.
اگر والدین ما آنقدر گرفتار مشغلههای خودشان بودند که توجه زیادی به نیازهای ما نداشتند، ما در زمان حال دچار احساس کمارزشی میشویم. اگر والدین ما تنها زمانی ما را تأیید میکردند که مطابق میل آنها رفتار میکردیم، الان فقط زمانی رضایت پیدا میکنیم که موفقیتها یکی پس از دیگری در راه باشند.
اگر بزرگترهای ما در کودکی مدام ما را سرزنش میکردند و هرگز قادر نبودیم که آنها را راضی و خشنود کنیم، الان هم نمیتوانیم خود را راضی و خشنود نگه داریم و همواره از خودمان ناراضی هستیم.
پس به عبارتی، گذشته دیگران معیار کنونی ماست. وقتی ما عمیقاً باور کرده باشیم که یک شکستخورده هستیم، دیگر ترسی از شکست نداریم؛ بلکه درگیر یک ترس بزرگتر میشویم، درگیر ترس از موفقیت. چون اگر موفق شویم هویتی که تا به حال داشتیم شکسته میشود مگر اینکه تصمیم بگیریم که دوباره هویت اصلی و خود واقعیمان را پیدا کنیم.
فرض کنید که ۲۰ سال اول زندگی خود را مثل یک اسکیمو در قطب شمال گذرانده باشید و حالا بعد از ۲۰ سال به یک مکان معمولی سفر کردهاید. بدون شک هرکاری میکنید تا هوای داخل خانه را سرد کنید و به هر قیمتی از گرمای خورشید اجتناب میکنید. چون شما برای زندگی در آن آب و هوا آموخته شدهاید. به همین ترتیب اگر ما هم به هویت بدلی خود عادت کرده باشیم، حتی ممکن است که دیگر سعی نکنیم که به دنبال خودباوری باشیم.
هر موقع دچار تردید برای ادامه در مسیر خودباوری شدید، با دقت بیشتری به خود نگاه کنید و به تردیدهای خود در راه خودشناسی و خودباوری بها ندهید.